عزیزم امروز خاله سمیه زنگ زدحال شما رو بپرسه بعد مارو هم دعوت کرد منزل دایی جون ما هم از خدا خواسته چون دلمون براشون تنگ شده بود فورا قبول کردیم وبه بابایی جون گفتیم باید مارو ببری اونم قبول کردمارو برد خونه دایی جونم از اونجایی که دایی نذر سمنو داره مثلا ما میخواستیم کمکشون کنیم اما فقط زحمتشون دادیم وشماواقاسهیلم کلی شیطونی کردین تا بلاخره ما با دختر دایی ها باترفندی یکم شمارو ترسوندیم که خیلی هم جواب نداد اما ما کلی خندیدیم امروز خیلی خوش گذشت خدارو شکر انشالا نذرشونم قبول باشه عزیز دل خاله قربونت برم من اقا بنیامین وملیسا جونم بنیامین جونم نی نی خوجل ما فدات بشم انقدرنازی عزی...